کد مطلب:152106 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:445

گریه ی امام زمان در مصیبت حضرت اباالفضل در تشرف حاج محمد علی فشندی
جناب حجة الاسلام آقای قاضی زاهدی گلپایگانی می فرماید: من در تهران از جناب آقای حاج محمد علی فشندی كه یكی از اخیار تهران است، شنیدم كه می گفت: من از اول جوانی مقید بودم كه تا ممكن است گناه نكنم و آن قدر به حج، بروم تا به محضر مولایم حضرت بقیة الله روحی فداه مشرف گردم! لذا سالها به همین آرزو به مكه معظمه مشرف می شدم.

در یكی از این سالها كه عهده دار پذیرائی جمعی از حجاج هم بودم، شب هشتم ماه ذیحجه با جمیع وسائل به صحرای عرفات رفتم تا بتوانم یك شب قبل از آنكه حجاج به عرفات می روند، برای زواری كه با من بودند جای بهتری تهیه كنم. تقریبا عصر روز هفتم بارها را پیاده كردم و در یكی از آن چادرهایی كه برای ما مهیا شده بود، مستقر شدم. ضمنا متوجه شدم كه غیر از من هنوز كسی به عرفات نیامده است. در آن هنگام یكی از شرطه هایی كه برای محافظت چادرها در آنجا بود، نزد من آمد و گفت: تو چرا امشب این همه وسائل را به اینجا آورده ای؟ مگر نمی دانی ممكن است سارقین در این بیابان بیایند و وسائلت را ببرند؟ به هر حال حالا كه آمده ای، باید تا صبح بیدار بمانی و خودت از اموالت محافظت بكنی. گفتم: مانعی ندارد، بیدار


می مانم و خودم از اموالم محافظت می كنم.

آن شب در آنجا مشغول عبادت و مناجات با خدا بودم و تا صبح بیدار ماندم تا آنكه نیمه های شب دیدم سید بزرگواری كه شال سبز به سر دارد، به در خیمه ی من آمدند و مرا به اسم صدا زدند و فرمودند: حاج محمد علی، سلام علیكم. من جواب سلام را دادم و از جا برخاستم. ایشان وارد خیمه شدند و پس از چند لحظه جمعی از جوانها كه تازه مو بر صورتشان روییده بود، مانند خدمتگزار به محضرش رسیدند. من ابتدا مقداری از آنها ترسیدم، ولی پس از چند جمله كه با آن آقا حرف زدم، محبت او در دلم جای گرفت و به آنها اعتماد كردم. جوانها بیرون خیمه ایستاده بودند ولی آن سید داخل خیمه تشریف آورده بود. ایشان به من رو كرد و فرمود: حاج محمد علی خوشا به حالت! خوشا به حالت! گفتم: چرا؟

فرمودند: شبی در بیابان عرفات بیتوته كرده ای كه جدم حضرت سیدالشهداء اباعبدالله الحسین علیه السلام هم در اینجا بیتوته كرده بود. من گفتم: در این شب چه باید بكنیم؟ فرمودند: دو ركعت نماز می خوانیم، در این نماز پس از حمد، یازده مرتبه قل هوالله بخوان.

لذا بلند شدیم و این عمل را همراه با آن آقا انجام دادیم. پس از نماز آن آقا یك دعایی خواندند. كه من از نظر مضامین مانند آن دعا را نشنیده بودم! حال خوشی داشتند و اشك از دیدگانشان جاری بود. من سعی كردم كه آن دعا را حفظ كنم ولی آقا فرمودند: این دعا مخصوص امام معصوم است و تو آن را فراموش خواهی كرد! سپس به آن آقا گفتم: ببینید آیا توحیدم خوب است؟ فرمود: بگو. من هم به آیات آفاقیه و انفسیه بر وجود خدا استدلال كردم و گفتم: من معتقدم كه با این دلائل، خدایی هست. فرمودند: برای تو همین مقدار از خداشناسی كافی است. سپس اعتقادم را به


مسئله ولایت برای آن آقا عرض كردم. فرمودند: اعتقاد خوبی داری. بعد از آن سئوال كردم كه: به نظر شما الان حضرت امام زمان علیه السلام در كجا هستند. حضرت فرمودند: الان امام زمان در خیمه است!

سئوال كردم: روز عرفه، كه می گویند حضرت ولی عصر علیه السلام در عرفات هستند، در كجای عرفات می باشند؟ فرمود: حدود جبل الرحمة. گفتم: اگر كسی آنجا برود آن حضرت را می بیند؟ فرمود: بله، او را می بیند ولی نمی شناسد!

گفتم: آیا فردا شب كه شب عرفه است، حضرت ولی عصر علیه السلام به خیمه های حجاج تشریف می آورند و به آنها توجهی دارند؟ فرمود: به خیمه ی شما می آید، زیرا شما فردا شب به عمویم حضرت ابوالفضل علیه السلام متوسل می شوید!

در این موقع، آقا به من فرمودند: حاج محمد علی، چای داری؟ ناگهان متذكر شدم كه من همه چیز آورده ام! ولی چای نیاورده ام! عرض كردم: آقا اتفاقا چای نیاورده ام و چقدر خوب شد كه شما تذكر دادید! زیرا فردا می روم و برای مسافرین چای تهیه می كنم.

آقا فرمودند: حالا چای با من! از خیمه بیرون رفتند و مقداری كه به صورت ظاهر چای بود، ولی وقتی دم كردیم، به قدری معطر و شیرین بود كه من یقین كردم، آن چای از چای های دنیا نمی باشد، آوردند و به من دادند. من از آن چای دم كردم و خوردم. بعد فرمودند: غذایی داری، بخوریم؟ گفتم: بلی نان و پنیر هست. فرمودند: من پنیر نمی خورم. گفتم: ماست هم هست. فرمودند: بیاور، من مقداری نان و ماست خدمتشان گذاشتم و ایشان از نان و ماست میل فرمودند.

سپس به من فرمودند: حاج محمد علی، به تو صد ریال (سعودی) می دهم، تو برای


پدر من یك عمره بجا بیاور؟ عرض كردم: اسم پدر شما چیست؟ فرمودند: اسم پدرم «سید حسن» است. گفتم: اسم خودتان چیست؟ فرمودند: سید مهدی! من پول را گرفتم و در این موقع، آقا از جا برخاستند كه بروند. من بغل باز كردم و ایشان را به عنوان معانقه در بغل گرفتم. وقتی خواستم صورتشان را ببوسم، دیدم خال سیاه بسیار زیبائی روی گونه ی راستشان قرار گرفته است. لبهایم را روی آن خال گذاشتم و صورتشان را بوسیدم.

پس از چند لحظه كه ایشان از من جدا شدند، من در بیابان عرفات هر چه این طرف و آن را نگاه كردم كسی را ندیدم! یك مرتبه متوجه شدم كه ایشان حضرت بقیة الله ارواحنا فداه بوده اند، بخصوص كه اسم مرا می دانستند و فارسی حرف می زدند! نامشان مهدی علیه السلام بود و پسر امام حسن عسكری علیه السلام بودند!

بالاخره نشستم و زار زار گریه كردم. شرطه ها فكر می كردند كه من خوابم برده است و سارقین اثاثیه ی مرا برده اند، دور من جمع شدند، اما من به آنها گفتم: شب است و مشغول مناجات بودم و گریه ام شدید شد!

فردای آن روز كه اهل كاروان به عرفات آمدند، من برای روحانی كاروان قضیه را نقل كردم، او هم برای اهل كاروان جریان را شرح داد و در میان آنها شوری پیدا شد.

اول غروب شب عرفه، نماز مغرب و عشا را خواندیم. بعد از نماز با آنكه من به آنها نگفته بودم كه آقا فرموده اند: «فردا شب من به خیمه ی شما می آیم، زیرا شما به عمویم حضرت عباس علیه السلام متوسل می شوید» خود به خود روحانی كاروان روضه ی حضرت ابوالفضل علیه السلام را خواند و شوری برپا شد و اهل كاروان حال خوبی پیدا كرده بودند. ولی من دائما منتظر مقدم مقدس حضرت بقیة الله روحی و ارواح العالمین لتراب


مقدمه الفدا بودم.

بالأخره نزدیك بود روضه تمام شود كه كاسه ی صبرم لبریز شد! از میان مجلس برخاستم و از خیمه بیرون آمدم، ناگهان دیدم حضرت ولی عصر علیه السلام بیرون خیمه ایستاده اند و به روضه گوش می دهند و گریه می كنند، خواستم داد بزنم و به مردم اعلام كنم كه آقا اینجاست، ولی ایشان با دست اشاره كردند كه چیزی نگو و در زبان من تصرف فرمودند و من نتوانستم چیزی بگویم! من این طرف در خیمه ایستاده بودم و حضرت بقیة الله روحی فداه آن طرف خیمه ایستاده بودند و بر مصائب حضرت ابوالفضل علیه السلام گریه می كردم و من قدرت نداشتم كه حتی یك قدم به طرف حضرت ولی عصر علیه السلام حركت كنم. بالاخره وقتی روضه تمام شد، حضرت هم تشریف بردند. [1] .


[1] كرامات الحسينيه، ج 2، ص 191 - شيفتگان حضرت مهدي عليه السلام ج 1، ص 149 -ملاقات امام زمان ج 2، ص 164.